سلام
با فراقت چند سازم برگ تنهائيم نيستدستگاه صبرو پاياب شکيبائيم نيست
ترسم از تنهائي احوالم برسوايي کشدترس تنهائيم هست و بيم تنهائيم نيست
برگلت آشفته ام بگذارتا درباغ وصلزاغ بانگي ميکنم چون بلبل آوائيم نيست
تامصورگشت برچشم خيال روي دوستچشم خود بيني ندارم طبع خودرائيم نيست
درد دوري مي کشم گرچه خراب افتاده امبارجورت ميکشم گرچه توانائيم نيست
طبع تو سيرآمد ازمن جاي ديگر دل نهادمن ترا جويم که چون طبع تو هرجائيم نيست
سعدي آتش زبانم درغمت سوزان چو شمعبا همه آتش زباني درتو گيرائيم نيست
وبلاگ خديجه کبري به روز شد و منتظر سبز حضور شماييم.[گل]